دنیا را بد ساختند
کسی که دوستش داری ، دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نداری
اما کسی که دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ،
به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسید
و این رنج است
زندگی یعنی این
دکتر علی شریعتی
یه خواب عجیب دیدم!
(امام صادق گفته خواب تو 29 و 30 ماه راسته! خواب من دقیقا 12 خرداد جمعه شب بود که اگه اینوری حساب کنیم میشه 29 جمادی اثانی اونوری حساب کنیم میشه 30 ،ولی اصلش 30 ه !)
برای من کم پیش میاد که آدمای تو خوابم آدمای واقعی باشن ،که تو این خواب بودن!
و اصلا پیش نمیاد که جایی باشم که میشناسمش ، ولی این بار بودم !
وجالبتراینکه تو خواب لباسایی تنم بودن که الان دارم ! یعنی خاص و ناشناخته نبودن مثل بقیه ی خوابام!
شب هم زیاد نخورده بودم که بگم از پرخوری بوده ، پریشون هم نبودم و استرس هم نداشتم آخه امتحان جبرم عالی بود ، فقط قبل خواب یه کم به سوال امیرعلی فکر کردم که از اینکه داریم میریم بجنورد خوشحالم یا نه ؟ که باید بگم جوابش مثل جواب اون سوالس که پرسید دوستش دارم یانه ؟ باید بگم برای خودمم گنگه و هنوز نمیدونم !!!
اینم نمی دونم تو خواب چند سالم بود !
حالا بریم سراغ خود خواب :
(قبل تعریف باید اشاره ای به تولد امیرعلی داشته باشم : 68.10.23 یعنی دی ماه!)
زمستون بود . تقریبا اوایل دی بود !
برف خیلی قشنگی میومد و زمین پر برف بود.
تو خونه ی خودمون (همونی که الان داریم توش می زندگانیم!) نشسته بودم !
مهمون داشتیم . امیرعلیشون بودن !
امیرعلی و داداش کوچیکش محمد داشتن تو حیاط (تو اون برفا!!!) با هم فوتبال بازی میکردن (هویجور الکی به هم پاس می دادن!)
امیر علی خیلی پکر بود !
منم ییهو زد به سرم که برم تو حیاط و باهاشون فوتبال بازی کنم !
پالتو سبزم رو پوشیدم و اومدم تو حیاط ولی نرفتم باهاشون بازی کنم !
قیافه ی درهم امیرعلی نذاشت برم!
وایستادم یه گوشه و به دیوار تکیه دادم و نگاشون کردم !
بابای من می خواست بره چیزی بخره که بابای امیرعلی نذاشت وبه امیرعلی گفت که باماشین بره بخره،امیرعلی و محمد رفتن و من هویجور به دیوار تکیه داده بودم و پایین اومدن برفارو نگاه می کردم !
واقعا قشنگ بود (آخه ما امسال یه برف مث آدم ندیدیم اینجا!)
همینطور تو حال خودم بودم که ییهو یکی از در خونه اومد بیرون .
یه خانومه بود با یه شکم ورقلمبیده !
یه زن پا به ماه !!!!!!!!!!!!
قیافش آشنا نبود ، سنشم از من بیشتر میزد.
رفتم طرفشو دستشو گرفتم که رو زمین سر نخوره !(انگاری تو خواب خیلی خوب میشناختمش!)
همینجور با هم راه میرفتیم که ازش پرسیدم : خوب کی ایشاا... دنیا میاد؟
خندید وگفت : دکتر گفته نزدیکه !
منم با یه لبخند گفتم : معلومه میخواد تولدش با باباش تو یه ماه باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد با هم خندیدیم و همینطور با هم راه رفتیم تا اینکه از خواب بیدار شدم!!!
عجیبه نه ؟!
ولی خواب جلبی بود !
و اگه تعبیر بشه خیلی جلب تره و البت ضد حال!!!!!
|